بی انتهای دلم...
تا آخرین نفس میخواهمت ، تو نمی دانی که چقدر دوستت دارم
نمیدانی ، نمیدانی ، تو نمیدانی
دلی که میتپد ، چشمی که منتظر است
صدای قدمهایم ، رفتن به رویاهایم ، سکوت دلم ، یک نفس عمیق از ته دلم
یک حس عمیقتر از آن نفس ،به دور از هوس
لحظه ای می اندیشم به دور از همه چیز ، به تو و خودم
با تمام وجود حس میکنم دوستت دارم، میروم به سر خط
.این خط به احترام این کلام مقدس بسته میشود
نمیدانی ، نمیدانی ، تو نمیدانی که اینک من چه حالی ام
از همه چیز جز عشق تو خالی ام
لبریزم از تو و غرق در بودنت ، تمام احساس من بر میگردد به در لحظه در آغوش کشیدنت
تو می آیی ، همه چیز در تو خلاصه میشود
رفته ام در حسی که بیرون آمدن از آن محال است
نمیخواهم فکر کنم اینها همه خیال است
یک چیزی مرا دیوانه کرده اینجا ، بوی عطر تو پیچیده اینجا
مینشینی در کنارم ، خیره میشوی به چشمانم
از حال میرود این دل سر به هوایم
دلم تسلیم چشمهایت شده ، یک لحظه از تپش افتاده و به حال خودش رها شده
دنیایی در عمق چشمانم ، باور ندارم که میبینم همه ی دنیا را در یک جا
میخواهم زندگی کنم ، نفس بکشم ، باشم ، اما تنها با تو ، فقط در کنار تو
این خط را به عشق بودنت نمیبندم، چون که تو برای من بی انتهایی...
نظرات شما عزیزان: